سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

حریم عاطفه

[ و او را دیدند با جامه‏اى کهنه و پینه زده . سبب پرسیدند فرمود : ] دل را خاشع کن و نفس را خوار ، و مؤمنان بدان اقتدا کنند در کردار . همانا دنیا و آخرت دو دشمنند نافراهم ، و دو راهند مخالف هم . آن که دنیا را دوست داشت و مهر آن را در دل کاشت ، آخرت را نه پسندید و دشمن انگاشت ، و دنیا و آخرت چون خاور و باختر است و آن که میان آن دو رود چون به یکى نزدیک گردد از دیگرى دور شود . و چون دو زنند در نکاح یکى شوى که ناسازگارند و در گفتگوى . [نهج البلاغه]
 
امروز: جمعه 103 فروردین 31

 

امروزکه این متن رامی نویسم یابه
عبارتی روایت گرداستان زندگی اطفالی

 

می شوم که شایداین موضوع برای چندمین
بارتکرارشده باشد وقصه زندگی شان

 

 بادیگراطفال خیابانی فرقی ندارد. می نویسم آنچه راکه باچشم مشاهده
کردم تا بتوانم

 

ازدردهای اطفال خیابانی بگویم .اطفالی که درتمام جای جای این کشورهستند.ولی
ماآنهارا

 

نمی بینیم یااگرهم می بینیم خودمان رابه ندیدن می زنیم.اطفالی  که دوست دارند مانند

 

 اطفال  دیگر اززندگی راحتی برخوردار باشند.

 

آنها که "نمی دانند"دست
زدن وجستجو در آشغال دانی ها بیماریهای گوناگونی

 

همچون امراض  پوستی  و
تنفسی درانتظارشان خواهدبودویاهم ازدرازکردن

 

 دستهای  کوچکشان برای مقدارناچیزی که رهگذران ازروی ترحم می بخشن

 

 ویاهم ازخاطر رهایی ازالتماسهای پی درپی شان ویانیزصافی
نمودن شیشه های

 

 موترهاهنگام چراغ سرخ. آنهارا ازرشد جسمی وفکری
محروم می دارد.این گونه

 

 زندگی برای آنها سرآغاز تمام مشکلاتی هست که
بعدها گریبا نگیر جامعه

 

می شود زیرا اطفالی  که درآسایش وزیرسایه چترپدرومادرزندگی نمی کنند  بیش

 

 ازهمه آسیب پذیرترند.

 

برحسب اتفاقی  گذرم به یکی ازمحلات
شهرافتادمحله ایکه ازکوچه هایش وهمانطورازخانه

 

 هایش پیدابود محل زندگی مردمی بود.
جدااز مردم شهرگویاانجا به شهرکوچکی می ماندکه

 

مردمش همه از یک قوم ویاطایفه ای  باشند.
هرعابری که ازانجا عبور کند در یک نگاه 

 

 می فهمد که زندگی این مردم با ساکنین
شهرتفاوتهای زیادی دارد. مادران این محل اطفال

 

خودراهرگزبرای مکتب رفتن بدرقه نمی کنند. امادرعوض برای کارکردن اطفالشان
بیرون

 

 ازخانه این کار رامی کنند.

 

همانطورکه درحال عبورازآن محل بودم .دری چوبین باصدای دلخراشی بازشد از پس پله
های

 

 درچند اطفال با سنین  3الی 13 ساله بیرون شدند مادری با لهجه ای که
مربوط به د یارخودش

 

بودخطاب به اطفالش که معلوم می شد چیزی را ازخانه فراموش کرده باشند.با گرفتن
آن شی

 

 فراموش شده ازدست مادر.به جواب هزاران
سوالی که درذهنم بادیدن آن منظره  خطورکرده

 

 بود رسیدم .حالا فهمیدم که این اطفال
صبح زود بدون کیف و کفش ولباس مناسب مکتب

 

نمیروند.بلکه انهابه قصد دیگری ازخانه بیرون شدند.

 

قصدشان کجاست ؟

 

وهدفشان چیست ؟

 

باخود گفتم که اگر بخواهم جواب این سوالات راپیدا کنم شاید زمان زیادی رادربربگیرد  واز

 

 آنجاییکه  قصد  رفتن
به محل کارم  داشتم  این کاربرایم میسرنبود.

 

براه خودم  ادامه دادم  وسوالات بی جوابم را با اطفال گونی به دست درآن
محل تنها گذاشتم .

 

خود را به اولین ایستگاه  رساندم تا بتوانم
با یکی ازموترهای  لینی به محل کارم بروم. موترلینی

 

 ازدور با گرد وغبارزیادی به من  و چند تن دیگرازمسافرین نزدیک شد.

 

هنوزکاملا سوارموتر نشده بودم که همه ان اطفال سوارموترشدند. با دیدن  آنها خوشحال شدم

 

وحالامی توانستم تاحدودی به سولات بی جواب خود برسم.اما یک مشکلی وجود داشت.
همه آن

 

 اطفال درقسمت مردان سوارشدند.واین
باعث شد که کارمن سخت ترشود .وحالامن چگونه

 

 می توانستم با آنها صحبت کنم .چند  دقیقه ای  گذشت .

 

مسافرین درهرایستگاه کمترکمترمی شدند ومن هم خوشحال ازاینکه می توانستم به
راحتی

 

با انها درارتباط  شوم .یکی ازاطفال
راصدا زدم نمی دانستم نامش چیست واو را با چه  نامی

 

 صداکنم بلاخره به هرطریقی بود اورا  فهماندم  که پیشم  بیاید  ومعمولا اینگونه اطفال بچه های

 

کمرووکم حرفی هستند وهمچنین ترسووازمحبت ومهربانی فاصله زیادی دارند گویا  کسی

 

تاکنون با انها ازروی محبت صحبت نکرده. اورا کنارم نشاندم  وبا مهربانی ازاونامش راپرسیدم

 

خودرا صبورمعرفی کرد سن وسالش را نپرسیدم چون از چهره معصومش پیدابود 6-5سال
بیش

 

 نیست .طفلی که حالا باید درمکتب ویا کودکستان  با همسن وسالانش بازی می کرد اوهمکنون

 

دوشا دوش اعضای خانواده اش کارمی کند کاری که خودش هم نمی داند آخروعاقبتش به

 

کجا ختم می شود و فقط همین رامی فهمد که صبح ها باید مسیرطولانی را ازخانه  تا مقصدی که

 

هرروزجایش عوض می شود راطی کند فرقی نمی کند زمستان باشد یا تابستان
.بهاروخزان هم

 

که  برای اوفصلی ناشناخته هست.

 

ازاو چی می پرسیدم درحالیکه تمام سوالهایم  حل شده بود.این اطفال را من بارها وبارها

 

درکوچه وبازاردیده بود م.با اشاره برادربزرگترش ازکنارم بلند شد و به
نزدیکترین ایستگاه پیدا

 

شده با  خودم گفتم  یک پسربچه خوردسال درخیابانهایی  که هرلحظه امکان حادثه وجود دارد

 

 وما ادمهای   کلان می ترسیم او چگونه روزرا به شب می رساند.

 


 نوشته شده توسط atefehasmailzade در سه شنبه 88/1/4 و ساعت 10:24 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم

حریم عاطفه
atefehasmailzade
خیلی حرفها برای گفتن دارم اما زمانی که انگشتانم حروف را لمس می کنند واژه ها از ذهنم پرواز می کند . به تمام روزهای گذشته ام فکر می کنم به اتفاقات خوب و بدی که در زندگی ام روی داد . به امیدها و انتظارها .... می خواهم دوباره آغاز کنم .... دوست داشتن ...... امید و هرچیز دیگری را . می توانم با تمام لحظه ها کنار بیایم . می توانم دوباره بایستم فقط کافی است به یاد بیاورم خداوند در نزدیکی من است آنچنان که از خود به من نزدیک تر !

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
مجموع بازدیدها: 45636
جستجو در صفحه

خبر نامه