سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 

حریم عاطفه

محبوب ترینِ بندگانم نزد من، شخص پرهیزگارِجوینده پاداشِ بسیار، ملازمِ عالمان، پیرو بردباران، و پذیرنده از حکیمان است . [امام سجّاد علیه السلام]
 
امروز: چهارشنبه 103 آذر 7

ادامه مطلب...

 نوشته شده توسط atefehasmailzade در دوشنبه 87/6/25 و ساعت 10:13 صبح | نظرات دیگران()

ادامه مطلب...

 نوشته شده توسط atefehasmailzade در دوشنبه 87/6/25 و ساعت 10:7 صبح | نظرات دیگران()

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بربخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

راهی نروم که بیراه باشد

خطی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که روز و روزگار خوش است

همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب

تنها دل ما دل نیست ، آره !..............


 نوشته شده توسط atefehasmailzade در دوشنبه 87/6/25 و ساعت 9:50 صبح | نظرات دیگران()

شقایق گفت با خنده : نه بیمارم نه تبدارم، اگر سرخم چنان آتش،

حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی.

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود، اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم، بگیرند ریشه اش را و بسوزانند،

شود مرهم برای دلبرش، آندم شفا یابد.

چنانچه با خودش می گفت: بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را

به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من،

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد

و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم او هرلحظه سر را رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد. پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت.

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست،

به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای

دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست

خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم

وحالامن تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبریز ماتم شد

کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت.

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل

ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

 


 نوشته شده توسط atefehasmailzade در دوشنبه 87/6/25 و ساعت 9:38 صبح | نظرات دیگران()
<   <<   6      
درباره خودم

حریم عاطفه
atefehasmailzade
خیلی حرفها برای گفتن دارم اما زمانی که انگشتانم حروف را لمس می کنند واژه ها از ذهنم پرواز می کند . به تمام روزهای گذشته ام فکر می کنم به اتفاقات خوب و بدی که در زندگی ام روی داد . به امیدها و انتظارها .... می خواهم دوباره آغاز کنم .... دوست داشتن ...... امید و هرچیز دیگری را . می توانم با تمام لحظه ها کنار بیایم . می توانم دوباره بایستم فقط کافی است به یاد بیاورم خداوند در نزدیکی من است آنچنان که از خود به من نزدیک تر !

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 4
مجموع بازدیدها: 46576
جستجو در صفحه

خبر نامه